شعر محمد شرمی
چون تير خصم ، حنجر آن طفل ، پاره كرد
از حال رفت و بر پدر خود ، نظاره كرد
زان يك نگاه، زد به دل قدسيان ، شرار
امّا به قلب شاه ، فزون تر شراره كرد
يعنى كه : اى پدر ! دگرم غصّه ات مباد
پيكان جور ، بر عطشم خوبْ چاره كرد
شه خواست تا به راحتى ، آن طفل ، جان دهد
قنداقه وى ، از سر شمشير ، پاره كرد
پاشيد خون حلق على را به آسمان
افلاك را ز قطره خون ، پُرستاره كرد
يك قطره خون حنجر او بر زمين نريخت
سلطان دين ، سپاس گزارى ، دوباره كرد
تا روى سينه پدر ، آن طفل ، جان سپُرد
وان گه حسين ، تهنيت بى شماره كرد
كاى دوست ! اين تو ، وين محك، اين امتحان من!
در كار عاشقانه ، مباد استشاره كرد
من عاشقم ، به دست من اينك ، سَنَد بُود
با خون خود ، گواهى ام اين شيرخواره كرد
دارم هنوز جان، اگرم سوخت بال و پر
پروانه را ز شمع ، نشايد كناره كرد.