آیت الله افتخارالاسلام دربندی آرانی(2)
فاطمه سلطان همسر اول ملا حسین یکی از زنهای فاضله و عالمه زمان خود بود. سید رضا شریف می گوید : در محله دربند صبح که می شد تعدداد زیادی از خانمها می آمدند در حیاط خانه مان مادر بزرگم به آنها در س می داد. درس دین می داد.
درایت افتخارالاسلام به حدی بود که فردا ها را پیش بینی می کرد. آن روزها ( 35-1330)که حرفی از امام و انقلاب نبود. چشم واقع بین او آینده را می خواند. محمد علی فیاض می گوید: افتخار می گفت : وضع وقتی درست می شود که حاج آقا روح الله بیاید.
رفت و آمد های او با اللهیار صالح ( دکترای حقوق بین الملل از آمریکا – سفیر ایران در آمریکا ) و دیگر شخصیت های دینی و سیاسی ، در مورد مسایل سیاسی روز و حل مشکلات شهر، سند گویایی است بر اینکه افتخار به مسائل اطراف بی اعتنا نبود.
هر کس به وادی سیاست قدم گذارد از طعنه های روزگار در امان نیست . افتخار هم از این جرگه مستثنا نبود . اتهام درباری بودن و دخالت در سیاست از سوی بعضی از مردم ناآگاه کار را به او دشوارتر می کرد. اما او باز هم منتظر روح الله بود.
روزیکه روح الله آمد مدتها از هجرت افتخارالاسلام می گذشت . علی سلطان محمدی می گوید: بعد از اینکه امام آمد ایران ( سال 1357) نامه دعوت برای افتخار فرستاد . ولی ایشان از دنیا رفته بود. امام هم خیلی تاسف خوردند.
سالها قبل از این نیز امام و بزرگان بسیاری از افتخارالاسلام دعوت به هجرت کردند اما او به وصیت پدر برای خدمت به مردم در شهر خود ماند . محمد علی فیاض می گوید: آقا در جواب یکی از دعوت ها گفت اگر من زنده هستم از نفس مردم اینجاست.
هر چند بعضی از مردم به جرم باز کردن محضر مارک درباری بودن به آقا می زدند ، نماز گزاران مسجدش کم می شوند و دور آقا را خلوت می کنند ، اما او به کار خود ایمان دارد . سید رضا شریف می گوید : آقا بزرگ می گفت این کار یک روحانی است اگر من اینکار را نکنم . یک کلیمی ، مسیحی یا بهایی که اسلام را نمی شناسد می خواهید کار ما را انجام دهد ؟! »
سرقضیه محضربرایش پاپوش درست کردند . آنقدر دنبالش را گرفتند تا پرونده را به تهران کشاندند .یک شب قبل از دادگاه آقا مثل شبهای دیگر به درگاه خداوند استغاثه کرد و هنگام رفتن گفت : اگر نیامدم همدیگر را حلال کنیم ؛ ولی به جایی متوسل شده ام که امیدوارم . محمد سرکاری می گوید : « برایم تعریف کرد : وقتی وارد اتاق رئیس نظامی شدم یک سرهنگ با ابهت نشسته بود . سرش را بلند کرد و گفت : حسین دربندی شمایید ؟ گفتم : بله . گفت : دلت تکان نخورد . الان یک قلم توی پرونده ات می کشم تا از این تاریخ به بعد هیچ دیاری به سراغت نیاید . اما من را می شناسی ؟ گفتم : نه . گفت : من فرماندار کاشان بودم . یک نهار میهمانت بودم . »
در خانه اش براي حل مشكلات اهل محل باز بود . هر قهري با صحبتهاي او به آشتي تبديل مي شد و هر جدايي با پادرمياني او به وصال مي انجاميد . اگر همسايه اي به او خبر مي داد كه بين فلاني و همسرش اختلاف افتاده كسي را مي فرستاد كه : فلاني بيا ! آقاي افتخار با شما كار دارد . پس از يكي دو ساعت صحبت آقا ، دل دو طرف سرشار از مهري ديرينه مي شد . خانم عليا مهرآبادي در اين باره مي گويد :« با مادر شوهرم اختلاف داشتيم . يك بار شكايتش را به آقاي افتخار كردم . آقا روي زيلو نشسته بود ، عمامه اش را برداشت ، روي زيلو گذاشت و گفت : كبريت را روشن كن و روي اين فرش بگذار ، نزديك عمامه هم بزن (روشن كن )ببين اين كبريت عمامه را زودتر مي گيرد يا اين فرش سخت را . شايد در اختلافات آنكه بي گناه ، ساده و پاك است از ميان برداشته شود ، برويد با هم بسازيد . »
خانم دلداده كه 13 سال اواخر عمر آقاي افتخارالاسلام با او زندگي كرده مي گويد :مي گفت اگر بعد از من مشكلي برايت پيش آمد ، ساعت 2 نيمه شب بلند شو و دعا كن . حاجتت برآورده مي شود .» همسر افتخار در حالي كه دانه هاي تسبيح آقا بر سر انگشتانش مي گردد ؛ دل و زبانش به ذكر مشغول است ، با اطمينان مي گويد :« هرشب ساعت 2 خودش بيدارم مي كند ، هروقت مشكلي برايم پيش بيايد جوابم را مي دهد .» خانم حورا تشكري (نوه افتخار)مي گويد : « آقا بزرگ خودش لباسش را مي شست ، مي گفتيم آقا بزرگ ! اين همه خانم اينجاست . ( همسر آقا ، نوه ها و دختران ) چرا خودتان لباس مي شوييد . مي گفت : شما بلد نيستيد لباس را پاره مي كنيد ، مي خواست خودش بشويد ، اين را مي گفت . »
سخاوتش نيز داستاني است . افتخارالاسلام با اينكه از خانواده ملّاك و زمين داري بود ، گاهي آه در بساط نداشت و با داشتن محضر بازهم امورش اداره نمي شد ، اما در خانه اش به سخاوت هميشه بازبود . سيد رضا شريف مي گويد : « هيچ كس نيامد در خانه آقا بزرگ كه دست خالي برگردد . محصول زمين را كه برايش مي آوردند بين آشنا و غريب تقسيم مي كرد . »
خانم دلداده مي گويد : « آقا حتي نسبت به حيوانات هم مهربان بود . درخرابه هاي دربند يك سگ لانه كرده بود . شش هفت تا بچه داشت . مردم بهش سنگ مي زدند ، ولي آقا غروب كه مي شد پول مي داد نان برايش بگيرند . مي گفت زبان بسته مي خواهد ،به بچه هايش شير بدهد . »
او مرد خدا بود و خدا در سايه مهربانيش چشم و گوشي ديگر به او عطا كرد تا آنچه ديگران نمي بينند ببيند وصدايي كه همه شايسته شنيدنش نيستند به گوش جان بشنود .
آخرين صبح ماه رمضان بود . آقا همراه با محمد علي فياض براي نماز به مسجد چهارسوق رفتند . بعد از نماز وقتي از پله ها بالا مي آيند ، صدايي مي آيد كه : آقا امروز عيد است . به پله آخر مي رسند و باز همان صدا . فياض مي گويد : « آقا گفت : محمد علي ! تو صدايي شنيدي ؟ گفتم : آره . گفت : چي شنيدي ؟ گفتم : صدايي اومد گفت آقا امروز عيده ! پرسيد : چند بار شنيدي ؟ گفتم : دو بار . آقا گفت :محمد علي تو برو به لامع اف بگو سماور را روشن كند ، هركس نذري ، چيزي دارد بگوييد بياورد .»
قبول اين مطلب براي همه آسان نبود . از گوشه و كنار زمزمه هايي شنيده مي شد كه چرا افتخاراعلام عيد كرده و بعضي هم مي گفتند : آقا امروز گرسنه اش شده . ولي او با بزرگواري تمام مي گفت : اينها نمي دانند ، بعداً كه معلوم شود ، پشيمان خواهند شد . آقاي محمد سركاري مي گويد : «بعد از نماز آقا آمد خانه . به اتاقش رفت . وتا ساعت 11 بيرون نيامد . يك وقت در را باز كرد و صدا زد آقا محمد ! چه خبر ؟ گفتم : همين خبري كه بود . مي گويند : عيد نيست . با اطمينان گفت : امام زمان گفت عيد است !آنقدر با خدا در ارتباط بود كه جاي شك و شبهه اي نبود . تا اينكه ساعت 2 بعداز ظهر شد . از قم تلگراف زدند كه عيد فطراست .»
صفحات: 1· 2